-
بازگشت دوباره . . .
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 18:52
من امشب تصمیم گرفتم برگردم . بعد از پست « تصمیم مهم » ماتصمیمات بس مهمتری گرفتیم که خیلی چیزا رو عوض کرده و همه چی رو تحت تاثیر گذاشته. هرچند بی نهایت کارام فشرده است ولی می خوام دوباره واسه نوشتن وقت بگذارم . وبلاگم برام با خاطرات شیرین عروسیمون شروع شده و واسم خیلی عزیزه. من برگشتم وبلاگ عزیزم . .. .
-
تصمیم مهم !!!!!!
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1387 06:38
وای دوست جونای خوبم . کارم رو عوض کردم . از فردا اول خرداد می رم سر کار جدیدم . امروز احتمالا آخرین روزیه که توی این شرکتم . این تصمیم یه ریسک محسوب می شه توی زندگیم . از اون ریسک خوبا که واسم آینده داره . ولی فشار زیادی برام همراه داره . یه مساله مهمش اینه که اونجا سروشی رو ندارم . و سروشی با اینکه اولش خودش تلاش کرد...
-
روزانه ۱۴
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1387 05:59
کسی اینجا هنوز منو دوست داره آیا ؟؟ چه بااارونی گرفته تهران . به به به . میز کارم دقیقا کنار پنجره است و من بی نهایت لذت بردم از پاشیدن قطره های آب روی دستام و بوی تند خاک . خدایا به خاطر همه چیز سپاسگذارم .
-
روزانه ۱۳
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1387 10:15
اولین ماهگردمونه . ۲۲ اردیبهشت رسید . برام طولانی گذشت . خوشحالم . حس رضایت از خود دارم . احساس می کنم مفید گذشت . خداجووونم خیلی کار دارم این روزها . انرژی می خوام که این یه ماهی که پیش رومه کارامو به سرانجام برسونم . و قوی باشم که این سرماخورگی یه نتونه حریفم بشه . خدا بخواد ماه دیگه همین موقع خیلی سبک می شم . تازه...
-
روزانه ۱۲
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 19:09
سلام . خیلی حیف شده . کامپیوتر شرکت فرمت شده و فعلا اینترنت بی اینترنت . توی خونه هم اصلا فرصت نمی سه که بیام . دلم واسه همه تنگ شده . . . الهی قربونش برم . جمعه تولد سروشیه . اما از بدشانسی من هنوز حقوق نگرفتم و اگه از پول مشترکمون واسه کادوش بردارم می فهمه . خیال دارم ریش تراش بخرم واسش . انگار براون یا فیلیپس ،...
-
روزانه ۱۱
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 11:43
از دست سروش ناراحتم . این پنجشنبه جمعه منو هیییییییییییییچ جا نبرد . البته ۵ شنبه شب مهمونی بودیییما !!! ولی منظورم یه تفریح ۲ نفره است . اینطوری که بریم سینما . بعد شام بریم بیرون . بعد فقط بگیم و بخندیم و خیابون گردی کنیم . بعد ۱۲ شب برسیم خونه . یا اینکه صبح روز تعطیل توی تهران بی ترافیک بریم یه جای جدید رو ببینیم...
-
روزانه ۱۰
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 09:24
سلام سلام . استرس گرفتم . واسه کارای دانشگاهم . کارای شرکت خیلی خوب پیش می ره . و من به عنوان یه نوعروس خیلی بیش از انتظاری ازم می ره ٬ وظیفه شناسم . ولی ۱۲ روز دیگه تاریخ کرکسیون طرحمه و من خیلی خیلی عقبم . خیلی علاقه دارم بشینم سرش کار کنم ولی وقتم واقعا محدوده . دیشب مهمون داشتم . خیلی خوش گذشت . دوست خودم . تقریبا...
-
خاطرات قشنگ عروسیمون (۳)
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1387 11:19
و اما جشنمون ؟ ؟ ! اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره . جشن عقدمون رو خیلی دوست داشتم . ( از عقدمون یک سال و سه ماه گذشته ) خیلی کیف کرده بودم و سروش هم خیلی هوامو داشت و حواسش بهم بود .همش بهش می گفتم بازم همونطوری هستی توی عروسیمون ؟ و توی دلم دائم فکر می کردم بعیده بهم اونقدر خوش بگذره . ولی برخلاف تصورم خیلی...
-
خاطرات قشنگ عروسیمون (۲)
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 11:19
آره خلاصه ما توی آرایشگاه زیر دست این خانوم ها هی بالا و پایین می شدیم و نمی دونستیم چی قراره پیش بیاد . بعد از اینکه بیگودی ها باز شد آرایش صورتم رو انجام دادن . من هی نیم نگاهی به آینه می انداختم ولی چون صندلیم تقریبا به حالت درازکش بود چیز زیادی نمی دیدم . فقط احساس می کردم آرایشم غلیظه . چون دوروبر اتفاقای زیادی...
-
روزانه ۹
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 08:36
زندگی مشترکمون این روزها علیرغم کار شرکت و تحویل پروژه های دانشگاه و نگهداری از خونه و پخت و پز هیجان انگیز و دوست داشتنی ادامه داره . آرامش خیلی خوبی توی خونمون جاریه . همون تصویریه که توی ذهنم ساخته بودم . فقط سروشی تازه از افسردگی خارج شده . از فردای عروسی دلتنگی مامانش اینا کرد مرد گنده دو سه بارم اشکش سرازیر شد ....
-
خاطره های قشنگ عروسیمون(۱)
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 12:33
سلام سلام سلام وای دلم می خواد تا جزئیات عروسی یادم نرفته ثبتش کنم . چه بهتر اینجا ثبت بشه که کسایی که دوست دارن بخونن و لذت ببرن . چه اونایی که عروس شدن و خاطرات قشنگشون براشون زنده می شه . چه اونایی که بعد از این عروس می شن دلشون غنج (قنج )عجله کنن . و اماااااااا . . . . . . .. از اونجایی که وقت ما بینهایت فشرده بود...
-
لی لی لی لی لی عروسی
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 05:02
بالاخره ما عروسی کردیم . همه چیز عالی برگزار شد . خدایااااااااااااااااا متشکرم .
-
روزانه ۸
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 06:51
نمی دونم چرا اینطوری شدم .! خدایا یه ذره به من آرامش و متانت عطا بفرما. حرفایی می زنم و رفتارایی می کنم که خودم بعدش خجالت می کشم . من هیچ وقت توی تمام این ۵-۶ سال این حسی رو که این روزها به سروش دارم نداشتم . نمی دونم چرا ازش طلبکارم و حس می کنم داره در حق من اجحاف می کنه . همه اون اصولی که در زندگی و روابط بهش...
-
روزانه ۷
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 08:33
سلاااااام دارم از شرکت آپ می کنم برای اولین بار و احتمالا کوتاه می نویسم . این روزها که فقط ۵ روز مونده تا عروسیم درگیری های خیلی زیادی دارم . تلخی هایی اومده بین خانواده ها که خیلی عصبی و افسرده ام کرد . خلاصه اینکه شرایط در حالت نیمه بحرانی قرار داره . من و سروش روزشماری می کنیم که این چند روز هم بگذره و خودمون...
-
روزانه ۶
شنبه 25 اسفندماه سال 1386 18:19
سلااااام . یعنی هرروز بیشتر می فهمم که آدم ۷ تا جون هم بیشتر داره . فعالیت های محیر العقول جالبی در این مدت از من سر زده که واقعا به عقب که نگاه می کنم خودم هم باورم نمی شه . هردومون ( من و سروشی ) تبدیل به دو جنازه متحرک شدیم این روزها . . . این روزها اتفاقات زیادی افتاد . اگر چیزی ننوشتم فقط و فقط برای این بوده که...
-
روزانه ۵
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 18:25
دچار افسردگی شدم از بس هیشکی این وبلاگ ما رو نخونده . خب یکی بیاد یه ذره ناز ما رو بده . آخه هروقت سروشی گناهی یادش می ره سر هر ۱۵ دقیقه ماچی جیزی بده ! یاااینکه مراتب ارادت رو به جا بیاره من سریع به قول خودش گربه می شم و میگم نازمو ندادی . باید نازمو بدی . سروش می گه تو مثل یه چاه گشاد شدی که هی می گی ناز می خوام ....
-
روزانه ۴
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1386 19:23
سللللللللللللللللللااام . امشب هم طبق معمول بسیار کم وقت دارم . ۱- واسه دوستم اتفاق بدی افتاده . داره نامزدیش به خاطر لجبازی خانواده ها به هم می خوره . امشب علیرغم کارای زیادی که داشتم همش مشغول دلداری تلفنی و اس ام اسی به اون بودم . هنوزم از فکرش نمی تونم بیام بیرون . چون همش خاطرات خودم و سروش رو داره واسم زنده می...
-
روزانه ۳
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 18:13
سلااااام سلااااااام امروز شنبه بود . اول هفته ! دیروز و دیشب با سروشی همش مشغول کارای تحویلامون بودیم . سروش یه پروژه قبول کرده که دیگه امشب آخرین شب کارشه ولی حسابی خسته شد این چند وقت . روزا تا ۶ شرکت ،بعد تا ۲ شب کار روی اون یکی پروژه . امشب هم دفتر بچه ها تا صبح بیدارن . از این زحمتهایی که واسه زندگی مون متحمل...
-
روزانه ۲
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 15:44
آخیییییش. سلام . خدا جونم شکرت . این روزا شرکت یک کم کسالت آور شده .به نسبت اون وقتا که وقت سرخاروندن نداشتیم و همه چی اکتیو و انرژیک بود همه چی راکد شده . البته می دونم موقته . تا وقتی که تایید فاز ۱ قطعی بشه و کار رسما کلید بخوره .خودمم که هوش و حواسم پیش خونه و دکوراسیون و دانشگاهه زیاد دل به کار نمیدم . باید اساسی...
-
!!!!
شنبه 20 بهمنماه سال 1386 19:00
واااای این چند روز که نبودم رفتم شمال پیش مامان اینا تا جهاز بخریم . خییییلی خوش گذشت . خیییلی کیف داد . ایشالله همه دخملا عروس شن . با همونی که دوسش دارن عروس شن . امروز هم رفتم یه سری چیزا دیدم . دوتا هم قلب خوشگل دیدم که باید سفارش بدم بیاره واسه روی کاناپه مون . خدا کنه همه چی سریع جور بشه و تا عید خریدهامون اون...
-
روزانه ۱
یکشنبه 7 بهمنماه سال 1386 18:54
آخییییییییش . . . چه روز درازی بود امروز. چه خوبه آدم شب به یه مامن آرامش بخشی پناه بیاره بعد از بی پناهی های طولانی روزانه . . امروز کلی زحمتکش شده بودم .صبح که پا شدم برم دنبال زندگیم ، برقای خوابگاه رفته بود و برف می بارید و شوفاژها سرد شده بودن . باید اول می رفتم دانشگاه تا یه ساعت واسه امتحان فردا نت بردارم . 9.5...
-
سلاااااااام
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 14:27
چندوقته که چندوقته که توی فکر داشتن یه وبلاگ شخصی بودم . آخه اگرچه گاهی توی وبلاگ سروشم چیز می نوشتم اما . . . اول : اینکه سروش اجتماعی می نویسه و من دوست داشتم شخصی و روزمره بنویسم . دوم : اینکه دوستاش اونجا رو می شناسن و می خونن و من می خواستم آزاد بنویسم ، مثل دفتر خاطرات . . . . یادمه دبیرستان که بودم با دوستای...